داستان کوتاه دخترک آدامس فروش
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
- خاله شوهر داری؟ نگاهش می‍کنم. دوباره می‍‍پرسد: پسر چی؟ پسر نداری؟! خنده ام می‍گیرد. دستم را روی سرش می‌کشم. نگاهم می‌افتد به حلقه‌ی مامان که حواسم نبوده و جا خوش کرده روی انگشت حلقه ام. همینطور که با موهایش بازی می‌کنم حلقه را از انگشتم بیرون می‌آورم و بین انگشت‌هایم جابجا می‌کنم. - من ازدواج نکردم. لپ‌ اش را می‌کشم. دستم را پس می‌زند. - دروغگو دشمن خداست. خودم دیدم که از اون حلقه‌هایی که داداشم داره شما هم داری. - حلقه‌ی مامانمه. - پس دست شما چکار می‌کنه؟ - اومممم... مامانم رفته پیش خدا. - یعنی مرده؟! - جسمش آره ولی یادش تو دلم زنده‌است. زنده‌ی زنده.. - مثه داداشم حرف می‌زنی. خاله بهم نگفتی پسر داری؟ خنده‌ام می‌گیرد ولی سعی می‌کنم احساسم را بروز ندهم. مگه فرقی داره پسر داشته باشم یا دختر؟ - دیدی دروغ گفتی. اول گفتی شوهر نداری. - الانم میگم ندارم. - ببین می‌خوام بدونم اگه تو.. معذرت می‌خوام خاله. اگه شما پسر داری، دوست داری من عروست بشم؟ بغلش می‌کنم و روی پاهایم می‌نشانمش. دست‌های کوچکش را توی دستم می‌گیرد. - چرا که نه دختر به این با ادبی و خوشگلی.. پسرم باید از خدا بخواد یه تیکه جواهر بشه زنش. سرش را برمی‌گرداند سمتم و به صورتم خیره می‌شود. - یعنی اگه منو ببینه عاشقم میشه؟ خنده‌ام را علنی می‌کنم. با صدای بلند می‌خندم. نگاهم که می‌کند می‌فهمم از خنده‌ام ناراحت شده. قبل از اینکه حرفی بزند معذرت خواهی می‌کنم. - من معذرت میخوام. - خدا واست گناه نوشت الان. - چرا؟ - منو مسخره کردی. رویش را برمی‌گرداند و خیره می‌شود به بچه‌های مهد. - من مسخره‌ات نکردم. فقط از سوالت خنده‌ام گرفت. دوباره نگاهش را می‌دوزد به نگاه من که پر از سوال شده. با لبخند کمرنگی روی صورتم جوابش را می‌دهم. - نمی‌دونم شاید عاشقت بشه. عروس گلم، اسمت چیه؟ - ولی من نمی‌خوام عاشقم بشه! خاله موهامو میبافی برام؟ همینطور که دارم موهایش را می‌بافم می‌پرسم: - چرا؟ چرا نمی‌خوای عاشقت بشه؟ - چون اگه از الان عاشقم بشه وقتی زنش بشم دیگه عاشقم نمیشه. ازم خسته میشه. اگه خسته هم نشد بهم عادت می‌کنه. - چرا اینو میگی؟ سکوت می‌کنم. سرش را انداخته پایین. موهای خرمایی رنگش بوی دود می‌دهد. گاهی دست‌هایش را مشت می‌کند و گاهی با انگشت‌هایش بازی می‌کند. - می‌خوام پسرت فقط منو دوست داشته باشه که وقتی زنش شدم تو زندگیمون عاشقم بشه. که زود ازم خسته نشه که... گریه اش می‌گیرد. - چی شد؟ چرا گریه می‌کنی؟ بهت گفتم که من اصلا ازدواج نکردم و پسری هم ندارم. - داداشم میگه مامان و بابام عاشق هم بودن ولی یه روز بابام که رفت سرکار دیگه برنگشت خونه. میگفت فکر کنم از مامان خسته شده بود. حتی اون بنفشه‌ی نامردِ دروغگو که ایشالا خدا دوسش نداشته باشه به داداشم می‌گفت من عاشق توام. بعد که داداشمو مجبور کرد خونه‌مون رو بفروشه و واسش ماشین بخره و طلا از داداششم طلاق گرفت و رفت. همون روز که داداشم خونه رو فروخت مامان قلبش درد گرفت و مرد. خاله شما هم طلاق گرفتی؟ آخه داداشم مثه شما گاهی حلقه‌شو قایم می‌کنه. کش موی صورتی رنگش را می‌بندم پایین موهایش. سرش را که برمی‌گرداند سمتم صورتم خیس از اشک است. دست‌های عرق کرده‌اش را می‌کشد روی صورتم و اشک‌هایم را پاک می‌کند. - چرا گریه می‌کنی خاله؟ منتظر جواب نمی‌شود. - داداشم میگه بنفشه هم مثه مامان مرده اما بعضی وقتا که گریه می‌کنه ازش می‌پرسم چرا گریه می‌کنی؟ میگه خب یادش تو دلم زنده اس. از روی پاهایم بلند می‌شود و روبه رویم می‌ایستد. با چشم‌های خیس نگاهش می‌کنم. ریز ریز صورتش مثل نقاشی‌های مینیاتوری است. چشم‌هایش با تمام غمی که دارند آدم را دیوانه می‌کند. بدون هیچ حرفی می‌دود سمت بچه‌ها و مشغول بازی می‌شود. حالم را نمی‌فهمم. دلم فقط گریه می‌خواهد. آن هم گریه با صدای بلند. دستم را می‌گذارم روی صورتم و گریه می‌کنم. نمی‌فهمم چقدر گذشته که دستی روی شانه‌ام می‌خورد. - چیزی شده زهرا؟ چرا گریه می‌کنی؟ - اون دختری که تی‌شرت سورمه‌ای-قرمز پوشیده با شلوار لی آبی روشن.. اون اسمش چیه؟ - کدوم؟ بین بچه‌ها می‌گردم که نشانش بدهم. ولی نیست. انگار غیب شده باشد. - تا الان داشت با بچه‌ها بازی می‌کرد. - کی؟ - از بچه‌ها کسی نرفته خونه؟ - نه. بچه‌های مهد همه هستن. - همون دختر بچه‌ای که بغلم نشسته بود. - پریناز و میگی؟ - نمی‌دونم اسمش چی بود. - چیزی بهت گفته؟ یه امروز اومدی اینجا سرت گرم بشه. - از زندگیش چیزی میدونی؟ - 7 سالشه. 6 ماهه بوده که تو خیابون پیداش میکنن. تا حالا سه بار از پرورشگاه فرار کرده.همین پرورشگاه خیابون بالایی زندگی می‌کنه. دائما سر چهار راه به بچه‌هایی که گل یا آدامس می‌فروشن کمک می‌کنه. گاهی میاد اینجا آدامس‌هاشو یکجا می‌فروشه به ما و یکم با بچه‌ها بازی می‌کنه و میره.نزدیک غروب که میشه میره پرورشگاه.میگه شبا آدما تو خیابون ترسناک‌تر میشن

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب